Afsane Taherian -Albania 260-410

پیام محمد حسین سبحانی به خانم افسانه طاهریان در تشکیلات مجاهدین در آلبانی

فلسفه  پیام من به تو ، افسانه عزیز ، این بود که بگویم بسیار بسیار خوشحال هستم  که به سلامت از جهنم عراق خارج شدی و به آلبانی آمدی. می خواهم در این پیام به شما قول بدهم که همه توان، امکانات و شرایط و آنچه که از دست من بر میاد برای تو خواهم کرد ، در صورتیکه تو بخواهی مسیر یک زندگی اجتماعی و آزاد را طی بکنی و از سازمان مجاهدین جدا بشوی ، همیشه می توانی روی من حساب بکنی. به تو قول می دهم که از هیچ چیز دریغ نخواهم کرد. خوب الان توی آلبانی هستی …

پیام محمد حسین سبحانی به خانم افسانه طاهریان در تشکیلات مجاهدین در آلبانی

ایران قلم ـ 07.01.2017

سلام می کنم خدمت همه عزیزانی که صدای من را می شنوند. این پیام را به همه افراد و اعضای سازمان مجاهدین خلق که از عراق به آلبانی منتقل شده اند، این پیام بطور عام برای همه آنهاست و بطور خاص برای افسانه عزیز، خانم افسانه طاهریان. سلام افسانه جان  امیدوارم حال شما خوب باشد، صحیح و سلامت باشی. فکر می کنم از آخرین باری که همدیگر را دیدیم تقریبا باید حدود بیست سال گذشته باشد. آخرین بار توی سلول انفرادی قرارگاه اشرف بودم که من را به اون بنگال منتقل کردند و بعد از چهار سال و نیم توانستم 10 دقیقه ای شما را ببینم. در تمام این چهار سال و نیم، از شهریور 1371 که من را مسعود رجوی به سلول انفرادی انداخت هر روز و هر هفته و هر ماه می نوشتم و می گفتم و درخواست می کردم که می خواهم همسرم را ببینم. ولی اجازه نمی دادند تا ا ینکه بعد از چهار سال و نیم هیچ آمادگی ذهنی نداشتم ، بطور غیر منتظره زندانبان ها درب سلول را باز کردند و گفتند که لباست را بپوش کارت داریم. اون موقع در مقطعی بود که در اعتراض و اعتصاب ، اعتراض و اعتصابی که در تنهایی در سلول می کردم و نمی دانستم کسی اصلا اعتراض و اعتصاب من را می شنود یا نه؟ ولی اعتراض و اعتصاب در تنهایی و سلول انفرادی به من آرامش می داد، به زندانبان ها گفتم نه با همین لباس زندان میام. شما در آن ده دقیقه ای که فرصت دادند، تلاش کردید که من را متقاعد کنی ؛ براساس آنچه که خواسته سازمان هست. و شاید خواسته قلبی خودت هم بود که من در عراق بمانم. آمدی و گفتی که سازمان می گوید که امسال دیگه رژیم سرنگون می شود. از من پرسیدی که آیا مانور غرش شیر را گوش کردی، دیدی؟ توی سلول انفرادی بودم نه رادیویی ؛ نه تلویزیونی و نه خبری. البته سال اخری که در زندان سازمان بودم و شرایط بهتری داشت این امکانات را به من دادند ولی اون موقعی که با هم صحبت می کردیم هیچ امکانی در سلول و زندان برای من وجود نداشت. من به شما براساس باور ها و اعتقادهایی که داشتم گفتم نه ! این رژیم سرنگون نمیشه . من شرایط شما را در ان موقع درک می کردم، الان هم شرایط شما را درک می کنم، گفتم اگر شما فکر می کنی ، امیدوارم که یادت باشد، گفتم اگر شما فکر می کنی رژیم سرنگون میشه، باشه من دوسال دیگه اینجا در همین زندان می مانم،  و وقتیکه جمهوری اسلامی سرنگون نشد تو با من می آیی؟ من فکر می کنم شما می خواستی جواب مثبت بدهی، ولی زندانبان هایی که پشت درب ایستاده بودند، آنهایی که شنود گذاشته بودند، آنهایی که دوربین مخفی در سلول و اون بنگال ملاقات کار گذاشته بودند، نگذاشتند . یادت هست محبوبه جمشیدی، خانم آذر با یک سینی چای آمد داخل اون بنگال و نگذاشت شما موضع گیری کنید. هیچ وقت این صحنه و این لحظه را تا پایانی حبسی که در زندان انفرادی قرارگاه اشرف کشیدم، چه آن موقع که من را به زندان اطلاعات و امنیت صدام حسین در بغداد انداختند، و چه اون موقعی که من را به زندان ابوغریب منتقل کردند و همه سال های گذشته این صحنه و لحظه با من بوده است. برایم شاخصی بوده است که شما این باور را نداشتی که رژیم سرنگون خواهد شد، شرایطی که در زندان بر من گذشته بود، در همان ده دقیقه ای که برایت توضیح می دادم ، شما می گفتی که اینهایی که تو می گویی ، زندان ، شکنجه دروغ است. یادته می گفتم در سلول در اوج زمستان و سرما بخاری را خاموش می کنند، یادته می گفتم در تابستان و در اوج گرمای 50 درجه بغداد و عراق کولر را به عمد خاموش می کردند تا فشار، پشه ، گرما و تنهایی آدم را از پای در بیاره . شما گفتی این دروغه. معنی این حرف شما این بود که اگر راست باشد، زندان و شکنجه نادرست و غلطه. ولی آون حرف ها راست بود این چیزی نبود که فقط من گفته باشم. همه آدم هایی که از سازمان مجاهدین جدا شدند، کم و زیاد این را می گفتند. اصلا اگه همه اینها هم دروغ باشه، توی یک اتاق ، توی یک سلول هشت سال یک نفر را نگه دارند ازش  چی باید بمونه. شما تقصیری نداشتی و نداری افسانه جان! من شرایط اون موقع شما را درک می کردم شرایط الان شما را هم درک می کنم. همیشه به یاد شما بودم. سارا بسیار بسیار شما را دوست دارد. دو تا نوه عزیز قشنگ و زیبا داری. همسر عزیز و مهربان سارا هم شما را دوست دارد .  خانواده ات، پدرت ، مادرت؛ خواهران و برادرانت. همه شما را دوست دارند.

خوب از آن موقعی که به نقل از سازمان مجاهدین می گفتی که رژیم سرنگون میشه، تقریبا بیست سال گذشته است، از موقعیکه خود مسعود رجوی هم در سال 1360 می گفت رژیم سرنگون میشه  الان سی و پنج سال گذشته است. آخه با چه هدفی آمدیم توی مبارزه ؟ می دانی چرا رژیم سرنگون نشد؟ این تاوان مبارزه مسلحانه و خشونت طلبانه ای است که سازمان مجاهدین خلق  آغاز کرد، سازمانی که مدعی بود انقلابی است و طرف مقابل خود را ارتجاعی خطاب می کرد. پس اون نیروی انقلابی نباید خشونت و مبارزه مسلحانه را آغاز می کرد. به جان سارا قسم در سلول انفرادی با خاک روی دیوار می نوشتم ، خاک های کف سلول را جمع می کردم و روی دیوار سفید، مثل همین دیواری که پشت من می بینی، می نوشتم :

” مبارزه مسلحانه جواب نداره”

نمی خواهم در این پیام کوتاه این بحث ها را با شما بکنم. فلسفه این پیام من به تو ، افسانه عزیز ، این بود که بگویم بسیار بسیار خوشحال هستم  که به سلامت از جهنم عراق خارج شدی و به آلبانی آمدی. می خواهم در این پیام به شما قول بدهم که همه توان، امکانات و شرایط و آنچه که از دست من بر میاد برای تو خواهم کرد ، در صورتیکه تو بخواهی مسیر یک زندگی اجتماعی و آزاد را طی بکنی و از سازمان مجاهدین جدا بشوی ، همیشه می توانی روی من حساب بکنی. به تو قول می دهم که از هیچ چیز دریغ نخواهم کرد. خوب الان توی آلبانی هستی، می توانی با خانواده ات تماس بگیری ، می توانی با سارا تماس بگیری، اصلا هدف من این نیست که شما از سازمان مجاهدین جدا بشوی ، نه شما می توانی توی سازمان مجاهدین باشی ولی با خانواده ات تماس بگیر. مبارزه این چیزی نیست که ما تصور می کردیم. مبارزه همراه با زندگی است و گرنه همین چیزی میشه که شد، سی و پنج سال رفت. می توانی با خانواده ات تماس بگیری ، با پدرت با مادرت، خواهرانت و برادرانت. خوب خانواده تو هم که هیچوقت پیگیری نکردند، خانواده تو یا سارا که هیچوقت نیامدند، از نظر مسعود رجوی در قلمرو ” خانواده مزدور و الدنگ” وارد که نشدند، چرا نمی گذارند با تو صحبت کنند، چرا نمی گذارند با خانواده ات صحبت کنی؟

afsane-taherian2-2

ببین! این عکسی است که تو فرستادی. من خواهش می کنم به آن توجه کن. این عکسی است که من فکر می کنم 16 ، 17 سال قبل و زمانیکه من در سلول انفرادی بودم یا در زندان ابوغریب برای سارا فرستادی. البته تنها این یک عکس نبوده است، چند تا عکس بوده است. این دست خط خودت هست به جان سارا قسم من و به هر کسی که باور داری قسم می خورم که من دروغ نمی گویم. این لاک کشیدن های پشت این دست نویس شما کار من نیست. ببینید اون کلمه اولش را که لاک گرفتند یک کلمه ” چند ” بوده است و این نشان می دهد که شما چند تا عکس فرستاده بودی ولی فقط یکی را فرستاده اند. خط پایینش را هم نمی دانم چی نوشته بودی که انقدر سیاه کردند و بعد لاک گرفتند و پاک کردند که قابل تشخیص نیست. تاریخش را هم که لاک گرفتند و پاک کردند تا معلوم نشود تاریخ اصلی چه بوده و با چه تاخیری همین یک عکس به دست سارا رسیده است. آیا آن موقع هم ” خانواده الدنگ ومزدور ” بود؟ ببین وحشت تا کجاست؟

یادمه وقتی که تازه از زندان ابوغریب آزاد شده بودم و خودم را به اروپا رساندم. توس دومین یا سومین دیداری بود که با سارای عزیز و آن خانواده عزیز و مهربانی که از سارا نگهداری می کردند ، داشتم . اون خانواده نقل می کرد که شما سالی یکبار سازمان اجازه می داده و با سارا تلفنی صحبت می کردی . این موضوع خیلی خیلی هم خوب بوده ، ولی اون خانواده می گفت ما کنجکاو شدیم و چون احساس می کردیم سارا تمایل دارد با پدرش هم صحبت کند، اون موقع سارا کوچک بوده ، خلاصه رفتند و از دفتر و انجمن سازمان مجاهدین در دانمارک خواستند که اگر ممکنه پدرش هم مانند مادرش گاهی تلفن بزند. دفتر مجاهدین به آنها گفته اند که پدرش فوت کرده است ، همان موقعی که من در سلول انفرادی سازمان بودم، این را من نساختم. این را وقتی من به اینجا رسیدم از آن خانواده شنیدم. این خانواده هم اتفاقا هوادار سازمان مجاهدین بوده است و همین تناقضات هم آنها را هوشیار و آگاه کرد و از سازمان فاصله گرفتند.

afsane-taherian-2

از این حرف ها بگذریم. من برایت آرزوی سلامتی می کنم، همچنین از شما درخواست می کنم، خواهش می کنم که کمی جسارت بیشتر، کمی اراده بیشتر داشته باش. اگر، اگر باور داری مسیری که سازمان مجاهدین طی کرده ، نادرست بوده است، دستت را بگذار روی پاهای خودت و بایست و روی پاهای خودت راه برو و مطمئن باش که از هیچ کمکی برای تو دریغ نخواهم کرد، همینطور برای سایر عزیزان، ولی بطور خاص و ویژه برای شما هر انچه که از دست من بر بیاد ، مطمئن باش کوتاهی نخواهم کرد. من همیشه به فکر شما بوده ام، فکر محبتی که نسبت به من داشتید، همیشه به فکر جبران اعتمادی که به من داشتی ، بوده ام. من هیچوقت فراموش نمی کنم شما شش، هفت ماهه باردار بودی و روی قاطر تمام کوه های کردستان را طی کردی، فقط بخاطر اینکه به من اعتماد کردی . من تقریبا 10 سال در زندان های سازمان بودم به خاطر اینکه آن را جبران کنم ولی مسعود رجوی نگذاشت . ده سال! ولی نگذاشت . عیبی نداره افسانه جان! ماهی را هر وقت از آب بگیری تازه است ، هیچوقت فکر نکن که دیر شده است. الان فکر می کنم شما 55 سالته. زندگی در جریان هست. همیشه زندگی وجود دارد و با مبارزه هم منافات ندارد. دوران سرنگون کردن حکومت ها با خشونت ، ترور و فرقه گرایی به پایان رسیده، الان مسیر تغییرات اجتماعی از این طریق نمی گذرد، نه تنها الان، چند دهه هست. خانواده شما ، خیلی شما را دوست دارند، اگر اجازه بدهی چند تا عکس را به شما نشان بدهم. این عکس را ببین . ما تا جاییکه لازم بود برای مبارزه ارزش قائل بودیم ، ارج می گذاشتیم ، برای مبارزه چیزی کم نگذاشتیم. شما با اون شرایط آمدی. همه زندگی مان، خانواده مان ، کشورمان را گذاشتیم و آمدیم. برای یک مسیری که درست باشد، ولی به خدا این مسیر نادرسته. ببیم ما براساس پیمانی با هم سر سفره عقد نشستیم. ببین این عکس سفره عقد ما هست. عکس حسین را در سفره عقد می بینی، عکس امیر را می بینی هر دو در زندان بودند. حسین را سال 1367 اعدام کردند، خوشبختانه امیر نجات پیدا کرده و زندگی می کند. هر کس که کشته می شد، شهید بود و هر کس که زنده می ماند باید حساب پس می داد که چرا زنده ای؟

sobhani-afsane-taherian-tel

الان شرایط آلبانی بسیار بسیار با عراق متفاوت است. تو می توانی ، اگر خودت هم مایل باشی، این را در خودت تقویت کن، این را بدان که چیزی تمام نشده و زندگی ادامه دارد و مبارزه هم می تواند همراه زندگی ادامه داشته باشد. اجباری هم نیست، هدف من از این پیام این نیست که شما حتما از این سازمان جدا بشوی ، نه اگر هم می خواهی در سازمان مجاهدین بمانی ، بمان. ولی حداقل ها باید رعایت بشود چرا عکس هایی که شما فرستادید را لاک بگیرند تا به دست دخترتان نرسد. با خانواده ات تماس بگیر. با سارا تماس بگیر. من شماره تلفنم را می دهم، در هر شرایطی که زنگ بزنی هر وقت که برای شما فرصتی پیش بیاید زنگ بزن من به شما کمک خواهم کردو شماره تلفن من :

00491774829905

ایمیل من هم

Sobhani_m_h@hotmail.com

می باشد. در سایت ایران قلم همه این اطلاعات وجود دارد.

امیدوارم از شرایط استفاده بکنی و خودت را بتوانی بازسازی بکنی همینطور سلامتی جسمی ات. هراز گاهی می شنیدم شما بیمار هستید، بسیار متاسف می شدم . امیدوارم الان صحیح و سلامت باشی. از این خیلی رنج می بردم وقتیکه از افرادی که از سازمان مجاهدین جدا می شدند وقتی جویای احوال شما می شدم می گفتند که شما را مسعود رجوی و یا مریم رجوی در نشست های مغزشویی و عملیات جاری بند می کرده و علیه من تحریک می کرده که صحبت بکنی . نقل قول می کردند که در همین نشست های مغزشویی ، مهوش سپهری که نمی دانم در مورد او چه بگویم، در این نشست ها با فرهنگ لومپنیزم به شما اعتراض می کرده که شما هنوز به اندازه کافی تیغ لازم را روی آن خائن و مزدوری که من باشم، نمی کشیدی.

گفتم متاسفم که همه مان به این شرایط رسیدیم و این محصول خشونت، ترور و مبارزه مسلحانه  بوده است و سهم اصلی اش را سازمان مجاهدین خلق به عهده داشته است چرا که مدعی بوده نیروی انقلابی است. الان در آلبانی امکاناتی هست که می توانی جدا بشوی . همیشه می توانی روی من حساب بکنی من از هیچ کمکی برای شما دریغ نخواهم کرد. سارا عزیز شما را دوست دارد ، شما را می بوسه و برای شما آرزوی سلامتی می کند، همینطور من. به امید روزهای بهتر. امیدوارم خبرهای خوبی از شما بشنوم. خدانگهدار

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

مطالب در ارتباط

افسانه! محمد حسن سبحانی

Sobhani_m_h@hotmail.com

منبع : سایت گویا

زنگ تلفن به صدا در آمد. گوشی را برداشتم. از آن طرف خط کسی با صدایی بلند و لحنی نگران گفت:
الو محمد! محمد! صدای منو می شنوی.
من هم ناخودآگاه با اینکه صدا را می شنیدم، بلند گفتم:
شما کی هستید؟ بفرمایید. صداتون میاد.
او گفت:
محمد من هستم منو نشناختی؟ افسانه هستم.
باور نمی کردم، من بیش از ده سال بود که صدا او را نشنیده بودم. تازه ده سال قبل هم، بیش از چند دقیقه نتوانسته بودم با او صحبت کنم. با صدای بلند گفتم:
افسانه خودت هستی؟ کجا هستی؟ از عراق داری زنگ می زنی؟
گفت:
نه فرانکفورت هستم. فرار کردم، افراد سازمان دنبالم هستند. من می ترسم.
صحبتش را قطع کردم و گفتم:
سریع آدرس بده.
افسانه: وقتی تو خیابان با چند تا از بچه ها در ماًموریت بودیم، فرار کردم. الان هم تو یک هتل هستم. از پنجره هتل که تو خیابان را نگاه می کنم، معلومه که افراد سازمان دنبالم هستند. محمد خیلی می ترسم. یک کاری برام بکن.
گفتم:
نترس هیچ غلطی نمی توانند بکنند. سریع آدرس هتل را بده! اگر سراغت آمدند، داد بزن و پلیس را خبر کن! دو ساعتی طول می کشه تا من به فرانکفورت برسم.
افسانه: پلیس به زبان آلمانی چی میشه؟
محمد : بگو پولیسای، پولیسای
بعد افسانه آدرس هتل را با عجله داد. هنوز حرفش تمام نشده بود که دوباره گفت:
از پنجره خیابونو می بینم. چند نفراز افراد سازمان دارند رستوران ها و ساختمان های این اطراف را چک می کنند.
گفتم:
نترس هیچ غلطی نمی توانند بکنند. تلفنتو بده!
افسانه: نمی دانم. تلفن همراه یکی از مسئولین سازمان را کش رفتم. نمی دانم شماره اش چنده!
گفتم:
پس هر نیم ساعت نیم ساعت زنگ بزن که خیالم راحت باشه. شماره تلفن منو از کجا گیر آوردی؟
افسانه: یک بار در فرصتی که پیش آمد توانستم از طریق سایت های اینترنتی شماره تلفنتو پیدا کنم.
گفتم:
الان حرکت می کنم نگران نباش تا دو ساعت دیگر اونجام.
افسانه:
منتظرتم. خداحافظ
تو اتاق با بعضی از دوستام نشسته بودم. آنها متعجب و شگفت زده شده بودند. آنها هم حدس زده بودند که افسانه از سازمان فرار کرده است.
هادی: همسرت بود؟ راستی راستی فرار کرده؟ مگر توی عراق نبود؟
محمد: آره افسانه طاهریان بود. اول صداشو نشناختم.
مهدی: تلفنتو از کجا گیر آورده بود؟
محمد: میگفت در یک فرصتی در اینترنت پیدا کرده است.
سعید: سازمان افسانه طاهریان را عضو شورای رهبری اش اعلام کرده. احتمالاً به اینترنت دسترسی داشته است.
محمد: باید سریع بروم دنبالش. توی یک هتل در فرانکفورت است. سعید جان می توانیم با ماشین تو برویم.
سعید: آره پا شو سریع برویم.
هادی و مهدی هم که فرزندان و همسرانشان در عراق اسیر سازمان هستند، گفتند که می خواهی ما هم بیاییم؟
که ابتدا گفتم نه و تشکر کردم. ولی یک لحظه به ذهنم زد که بد نیست آنها هم بیایند. شاید به کمک آنها احتیاج شود. به ویژه که مهدی هم آلمانی اش خوب است.

خلاصه با هم حرکت کردیم. سعید خیلی سریع ماشین را آماده کرده بود و بعد از چند دقیقه در اتوبان به سمت فرانکفورت در حال حرکت بودیم. حدود نیم ساعتی گذشته بود. طبق قراری که با افسانه گذاشته بودم. قرار بود هر نیم ساعت یکبار او زنگ بزند.

سعید خیلی سریع و مسلط رانندگی می کرد. من تلفن همراهم را از جیبم در آورده و در دستم گرفته بودم تا بتوانم بعد از شنیدن زنگ تلفن سریع جواب بدهم، ولی هنوز افسانه زنگ نزده بود.
بعد از چند لحظه احساس کردم صدای زنگ ساعت کوچک روی تلویزیون می آید. با صدای زنگ تلفن از خواب پریدم. دیدم افسانه ای که دیده بودم، افسانه بود.

Sobhani-sara-afsane

سارا سبحانی ، سلمان زرگران، فرشته برنجی ، افسانه طاهریان و محمد حسین سبحانی

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

 کنفرانس ضد تروریسم پاریس

نگاه نو، ششم آوریل، دوهزار و پنج

لینک به منبع

سخنرانی آقای هادی شمس حائری ، مسعود خدابنده و محمد حسین سبحانی در کنفرانس ضد تروریسم در پاریس.

آقای هادی شمس حائری:

با سلام خدمت شما و حضار گرامی من هادی شمس حائری هستم از سال 1975 با سازمان مجاهدین آشنا شدم و فعالیت خودم را شروع کردم و بعد از اینکه سازمان مجاهدین مبارزه مسلحانه اش را بدون اجازه از مردم بدون اطلاع ما آغاز کرد دو سال در ایران مخفی بودم و سپس از ایران خارج شدم و به منطقه کردستان آمدم و ترکیه و فرانسه و سپس عراق. وقتی که من با سازمان مجاهدین بودم اشکالات زیادی را می دیدم ولی به خاطر مبارزه با رژیم جمهوری اسلامی ازش می گذشتم و زیاد اهمیت نمی دادم اما بعد از اینکه دیدم آقای محسن رضایی دبیر شورای ملی مقاومت و نماینده مسعود رجوی یک فردی را به نام فرهنگ جلوی دو کودک 5 و 6 ساله اش به شدت کتک زد آنجا دیگر تصمیم خودم را گرفتم که این سازمان جای من نیست. سازمانی است که شروع به هتک حرمت و نقض حقوق بشر کرده و دارد اعضایش را کتک می زند و در واقع شکنجه می دهد. پس از اعلام جدایی من را به زندان انداختند و من به مدت سه ماه زندان بودم به رجوی نامه ای نوشتم که جرم من چیست که من را در زندان انداختید آقای محسن رضایی همراه دو نفر دیگر به دفتر زندان آمد و من را احضار کردند و قرآن را باز کرد برای من از قرآن آیه ی اعدام را خواند و گفت جرم تو که از سازمان مجاهدین خارج شدی اعدام است. بعد از زندان ما را به رمادی تبعید کردند یک شهری بود که بسیار وضعیت زندگی در آنجا مشقت بار بود و مشکل بود و در نتیجه فعالیت و تلاشهایی که دوستانمان و خودم کردم به هلند آمدم از هلند تقاضای پناهندگی کردم وقتی که من در کمپ پناهندگی در هلند بودم به سازمان مجاهدین تلفن کردم گفتم که آدرس بچه های من را بدهید که من با آنها ارتباط داشته باشم و ببینم ایشان را بچه های من کجا هستند چون در جنگ خلیج این بچه ها را از عراق خارج کرده بودند و چند سال بود که من ندیده بودمشان آنها گفتند که برو گم شو مزدور، تو پدر بچه ها نیستی، پدر بچه ها مسعود و مریم هستند ما بچه ها را به تو نمی دهیم و من از بچه های خودم بی اطلاع بودم تا اینکه در سنین 16 سالگی در سال 1976 اینها را هر دو را از آلمان که مستقر بودند بدون اجازه و اطلاع من بر می دارند و به عراق می برند و ازشان یک عنصر تروریستی می سازند و اکنون هم من از آنها هیچ خبری ندارم مدت 14 سال است که من بچه هایم را ندیدم و هیچگونه رابطه تلفنی یا مکاتباتی و دیداری نداریم و من می دانم که بچه هایم آنجا ناراضی هستند و نمی خواهند آنجا بمانند. من الان نگران جان فرزندانم در عراق هستم وقتی که من به هلند آمدم اقدام به نوشتن کتاب در رابطه با مناسبات درونی مجاهدین کردم مجاهدین من را تهدید کردند تهدید تلفنی کردند اطلاعیه نوشتند علیه من عکس من هم روی اطلاعیه نصب کردند و در تمام در و دیوار شهر نصب و پخش کردند و بارها توسط مجاهدین من تهدید شدم دو بار به من حمله کردند و من را کتک زدند و تهدیدات مجاهدین علیه ما و علیه من و همه اعضای جدا شده همچنان ادامه دارد و ما از دست اینها در اروپا امنیت نداریم.

آقای مسعود خدابنده:

سلام، سلام و ماشاالله

من الان یادم می افتاد که آن سالهایی که به قول معروف انجمن یا افرادی که جداشده بودند شروع به فعالیت کردند دو تا دوتا یکی یکی نصفی نصفی یه جایی صدایی در می آمد، بعد هم از آن طرف دویست تا سیصد تا هزار تا می ریختند روی سرشان، الان بگویید مثلاً هفتصد هشتصد نفر اینجا هستند، هفتصد هشتصد تا هم رفتند ایران، هفتصد هشتصد تا هم تو کمپ شمالند، از آن طرف هم دو هزار و خرده ای توی کمپ جنوبند. تقریباً داریم یر به یر می شویم. دیگر جدا شده ندارد، نصف شده دارید. باضافه اینکه یک طرفش دارد زیاد می شود و یک طرفش دارد کم می شود، مریم رجوی کلاهش را بکشد بالا.

نمی دانم تشکر کنم ازتان یا تبریک بگویم که خیلی تا همین جایش موثر بوده و از بازتابهایش پیداست. طرف مقابل ته خط را دارد می بیند. جیغ و دادش هم از همین است. ولی نکته ای که به نظرم رسید بگویم این است که با تمام مسائلی که همه کشیدند و اینجا اهدافی هم که گفته شد نباید برداشت بر انتقام بشود و همین الانش هم نیست. اگر که دست از سر بچه های اشرف بردارند، دست از سر بچه هایی که تو هلندند و توی آلمانند بردارند، ما هیچ کاری باهاشان نداریم، ما خواستار متوقف شدن ظلم هستیم گذشته اش را هم می توانیم با قلب باز تحمل کنیم. بنابر این همیشه در به روی اینها باز است. وقتتان را زیاد نگیرم. ولی باز در طی صحبت اگر که امکان بود بیشتر خدمتتان می رسیم و در موارد متفاوت دیگر توضیح می دهیم. با تشکر.

آقای محمد حسین سبحانی:

سلام عرض می کنم خدمت دوستان و مهمانان گرامی و خوش آمد می گویم و در واقع من هم مثل دوستانم از اینکه یک رشد دو برابر را نسبت به سال گذشته و نسبت به دوستانی که حامیان ما هستند و چه دوستان جدا شده سازمان در این سمینار، اظهار خوشحالی می کنم، امیدوارم که سال آینده همین روند را با مطالب و آگاهی هایی که می رسانیم، بتوانیم به این رشد خودمان ادامه بدهیم. دوستان خواستند که من مختصری در رابطه با سرنوشت خانواده خودم توضیح بدهم، سپس به یک مطلب کوتاه نیز اشاره می کنم.

من به اتفاق خانواده ام از سال 57 با سازمان آشنا شدم و در سال 1983 به اتفاق همسرم خانم افسانه طاهریان به عراق رفتیم و به مدت بیست سال تا سال 20022 من توی عراق حضور داشتم و در آنجا مسئولیتهای مختلفی داشتم و به عضویت شورای مرکزی سازمان درآمدم، سپس به دلیل اختلافات سیاسی و ایدئولوژیکی که با سازمان پیدا کردم، به دستور مسعود رجوی و مریم رجوی و همینطور فهیمه اروانی که در آن مقطع در سال 1991 مسئول اول سازمان بود به زندان انفرادی در خیابان 400 در قرارگاه اشرف منتقل شدم و به مدت 8 سال در زندانهای مختلف سازمان زندان اطلاعات و امنیت صدام حسین در بغداد و زندان ابوغریب عراق حضور داشتم. در واقع نگفتم 8 هفته یا 8 روز یا 8 ماه، دقیقاً 8 سال من در یک اتاق زندانی بودم جز مقطعی که حدود یک سال و نیم در زندان ابوغریب بودم و 35 روزی که در زندان اطلاعات و امنیت بغداد بودم، تمام این 8 سال را در یک سلول در خیابان 400 در قرارگاه اشرف و قرارگاه بدیع زادگان در عراق زندانی بودم. در این مدت نگذاشتند که من با همسرم افسانه طاهریان ملاقات داشته باشم، 12 سال نگذاشتند من دخترم را ببینیم، در واقع دختر من وقتی من به زندان رفتم، اینجا عکسش هست که در واقع دختر 4-5 ساله بود و موقعی که من بعد از 12 سال توانستم خودم را به فضای آزاد برسانم، ایشان نه می توانست من را بشناسند و من نمی توانستم ایشان را بشناسم که خلاصه با علامتهایی که از شکل لباس شلوار و اینها داشتیم، توانستم بعد از 14 سال ایشان را توی هامبورگ ببینیم و برای اولین بار همدیگر را ببینیم. الان نکته ای که می خواهم تأکید بکنم دختر من دختری 21 ساله است و الان حدود 15 سال است که از مادرش اطلاعی ندارد و نمی داند کجاست و هیچ سرنوشت او هم مشخص نیست. سازمان مجاهدین توی نشریه اش نوشته که خانم افسانه طاهریان عضو شورای رهبری سازمان است و آماده است که در هر مکان و محلی بیاید شهادت بدهد که با رضایت خودش در عراق است ولی الان من دو سال است در مجامع حقوقی و سیاسی پیگیری این مسئله را می کنم ولی هنوز سازمان مجاهدین اجازه نداده که ایشان در یک محیط آزادی بیاید و آن مطالبی که به نقل از ایشان سازمان مجاهدین در نشریه مجاهد نوشته در واقع مشخص شود که کدام درست و کدام غلط. من از موقعی که در اروپا آمده ام، با بقیه دوستان جدا شده سازمان دست به این کار زدیم که تجربیات تلخ گذشته مان را در اختیار مردم قرار بدهیم از آن مقطع در سه سال گذشته سازمان مجاهدین به کرات تهدیدات تلفنی و فیزیکی علیه بنده کرده بویژه در سه هفته گذشته که در واقع بعد از پذیرفته شدن شکایت حقوقی ما توسط دادگستری فرانسه و همینطور چاپ خاطراتم و کتابم، کتابی که چاپ کردم تحت عنوان روزهای تاریک بغداد، این حملات فزونی گرفته من همینجا ضمن تأکید صحبت دوستمان آقای خدابنده که ما تجربه 25 سال گذشته مان بوده که کینه را کنار بگذاریم، همین الان هم خطاب به سازمان مجاهدین و رهبرانش می گوییم که ما کینه مثل شما نداریم و مثل شما با کینه و قهر نمی خواهیم به مبارزه ادامه دهیم ما با نرمترین شیوه ها اجازه نخواهیم داد فرقه مجاهدین عملیات تروریستی افکار تروریستی، اندیشه تروریستی خودش را در اروپا هم ترویج کند با نرمترین شیوه ها . بنابراین خطابم به مریم رجوی در اور سور اواز است که ایشان و آقای مهدی ابریشم چی و آقای محدثین و آقای روحانی که در سه هفته گذشته حملاتی علیه بنده و یکی از دوستانمان انجام دادند و ما را تهدید به ترور کردند و نوارش موجود است، بهشان توصیه می کنم به جای پیشبرد و به کار گیری اعمال تروریستی بیایند در یک صحنه مناظره می توانستند همینجا تشریف بیاورند و ما در خدمتشان باشیم هر آنچه که آنها دارند بگویند در پیشگاه مردم و رسانه های عمومی و ما هم نقطه نظارت خودمان بگوییم. من صحبت را کوتاه می کنم و از همه دوستان تشکر می کنم.

پاسخ دهید