Rajavi-Saddam 260-410

خاطرات رحمان محمدیان از اسارت در زندان های صدام حسین و رجوی ـ قسمت هفتم

نزدیک صبح که هوا داشت روشن می شد ما در ورودی شهر شوش بودیم. آنجا  فرمان توقف دادند. فرمانده گروهان ما خودش آمد و افراد را جدا کرد. نفرات آرپی جی و تیربار را از سلاحهای سبک جدا کرد و توجیه را کمی دورتر از بقیه شروع کرد. او گفت:

 عراقی ها که و با مقاومت ارتش ما مواجه شدند و نتوانستند از پل عبور کنند،  در طول شب و خیلی مخفی و بی سروصدا می خواستند که روی کرخه پل بزنند که وارد شهر شوش شوند و از این طریق جاده اندیمشک- اهواز را قطع کنند ولی ما اطلاعات آنها را داریم و حالا هم بموقع رسیدیم که جلوی اینکاررا بگیریم شما الان برای همین کار می روید. کل افراد گردان که سلاح سنگین(سلاح سنگین پیاده منظور، 106 ،  آرپی جی، تیربار وتقنگ 57 –  نوعی اس پی جی 9-  که روی دوش حمل می شد )دارند باید برای انهدام پل سیار عراقی بروند شما به سه گروه تقسیم و راهنماهای محلی شما را به موقعیت مورد نظر می برند؛ چون می خواهیم آنها را غافلگیر کنیم از خودرو و 106 که روی خودرو است استفاده نمی شود و اساسا روی آرپی جی ها حساب کرده ایم. دسته های ادوات (خمپاره ) همین جا مستقر و آماده می شوند تا در صورت لزوم روی دشمن آتش بریزند. ، فرمان اتش را خود سرگرد رهبر می دهد و گروهی که همراه اوست شروع کنند اتش است شما آماده باشید و وقتی اولین شلیک انجام شد شما هم شروع کنید و دمار از عراقه های و پلشان در بیاورید،  الان تا مسیرها و راهنماها مشخص می شوند نیم ساعت وقت دارید که صبحانه بخورید و کوله ها را بدوستانتان که با شما نمی ایند بسپارید و آماده حرکت شوید.

بعد به ما مقداری پنیر با نان بربری بیات که تقریبا خشک شده بود داده شد اما ما چون خسته و گرسنه بودیم آنرا با ولع خوردیم…

خاطرات رحمان محمدیان از اسارت در زندان های صدام حسین و رجوی ـ قسمت هفتم

مقاومت در شهر شوش در مقابل ارتش صدام حسین

رحمان محمدیان، تیرانا ـ سایت نجات یافتگان از مجاهدین خلق در آلبانی ـ ایران آزادی ـ 11.06.2021

لینک به قسمت اول

لینک به قسمت دوم 

لینک به قسمت سوم

لینک به قسمت چهارم

لینک به قسمت پنجم

لینک به قسمت ششم

 

 

با تفاصیلی که در قسمت قبل شرح دادم به هر حال بعد از یکروز پر اضطراب ما به یگان نظامی خود وصل و تجدید سازماندهی شدیم.

ساعات پر اضطرابی بود و تشویشی عجیت مرا بخود می کشید، همه چیز و همه کس بیقرار بودند وآرامشی در کارنبود، صدای انفجار انگار بیخ گوش ما بود و رفت وآمدها را تند تر و پر تکرار می کرد. بهر حال ما تجدید سازماندهی و برای هر دستوری آماده بودیم اما  آرامش و استراحت تنها چیزی بود که آنجا نبود.

با این تفاصیل خورشید که تمام روز را شاهد خون وحماسه بود اخرین پرتوهایش را جمع و دامن کشید ورفت ودر افق خونین همان سمتی که صدای انفجار می آمد ناپدید شد، آرام آرام تاریکی هجوم می آوردو برتشویش وبی حوصلگی ما افزوده می شد.

کمی که هوا تاریک شد دستور تجمع و بعد با کوله های  به پشت بسته و سلاحها بردوش براه افتادیم. ما ازمقصد خبر نداشتیم ولی می فهمیدیم که این یک  تاکتیک نظامی است پس سوال بی سوال و فقط راه می رفتیم. چند جا استراحت کوتاه دادند و درهمین توقف ها گاه اخبار جبهه و درگیریها بما می رسید و خودمان هم تاحدودی در جریان بودیم ودورادور شاهد بودیم چرا که آتش و صدای انفجارها معلوم ودیده و شنیده می شد وتا دوردست و تا چشم کار می کرد ستون دود وآتش دیده می شد. مسیرحرکت ما کنار جاده اندیمشک بود و بطور ضمنی شاهد اتش توپخانه خودی که روی نیروهای عراقی ریخته می شد بودیم. نیروهای عراقی در کنار رود کرخه و پشت پل متوقف و تا جاییکه می شنیدیم انسجام خودشان را از دست داده بودند چرا که در این مکان با حجم آتش بالاو بمباران سنگین و متناوب مواجه شده بودند. اما ما نمی دانستیم که توپخانه عراق چرا جاده را نمی کوبد آیا برد ش به آنجا نمی رسد یا روی جاهای دیگر متمرکز است و بعدا فهمیدیم هردو مورد درست است و چوم نقشه شوم دیگری داشت نمی خواست نقشه اش روشود اما غافل بود که ارتش ایران دست او را خوانده و لو رفته است و حرکت و رفتن ما بسمت شوش بهمین دلیل بود!

درمسیر ما با دوستان جدید و فرمانده گروه جدیدمان آشنا شدیم. – البته کسی آنها با بما معرفی نکرد ونیاز هم نبود درحین صحبت واز شیوه دستورات و رفتار متوجه می شدیم-

در یکی از این توقف ها فرمانده دسته ما آمد و گفت: حتما متوجه شدید ما بسمت شهر شوش می رویم ما دقیقا نمی دانیم چه چیزی در انتظار مااست اما وقتی رسیدیم و بما اطلاعات کافی داده شد شما را توجیه می کنیم.

در حین راهپیمایی و در این توقف ها منکه کلی بار داشتم و تیر بار ژ- 3 هم سنگین بود نمی نشستم و ایستاده استراحت می کردم ولی بچه ها تلاش داشتند که فضای شوخی را ایجاد و کمی بحندیم و من هم از این فضا استقبال می کردم چرا که احساس می کردم که همه ما به آن نیاز داریم و باعث می شد کمی از تشویش و اضطراب ما کاسته شود. کسی چه میدانست شاید آخری شب و ساعاتی است که کنار همدیگر هستیم و فردا خیلی ازما ها دیگر نباشیم. با اینکه بیشتر ما و حتی نظامیان کادر درسنین جوانی وتجربه نظامی نداشتیم اما من کمتر در چشمان افراد ترس می دیدم؛ نوعی اضطراب آمیخته با تشویش وجود داشت اما نمی شد روی آن  اسم ترس گذاشت.

یکجا فرمانده دسته آمد و ستونهای دود و آتشی را به ما نشان داد وگفت این اتشها مربوط به ادوات و زرهی های عراق است که توسط توپخانه و نیروی هوایی منهدم شده و خسارات زیادی دیده اند. ما با شنیده این موضوع دلمان می خواست هورا بکشیم و حتی چند نفری شروع کردند اما فرمانده گفت اینکار را نکنید ما باید درسکوت و مخفیانه بدون اینکه عراقی ها بفهمند به نقطه مورد نظر برسیم و جلوی شور وفطور ما را(البته بجا) گرفت ولی خودش لبخند میزد و همه در لبخند و شادی او شریک شدند.

تا نزدیک صبح در راه بودیم و تماما خسته شده بودیم و لی کسی شکوه نمی کرد. معلوم بود نحوه و نرم حرکت را طوری تنظیم کرده اند که در وقت مشخص اما فارغ از خستگی مفرط برسیم و دلیل هم داشتند!

نزدیک صبح که هوا داشت روشن می شد ما در ورودی شهر شوش بودیم. آنجا  فرمان توقف دادند. فرمانده گروهان ما خودش آمد و افراد را جدا کرد. نفرات آرپی جی و تیربار را از سلاحهای سبک جدا کرد و توجیه را کمی دورتر از بقیه شروع کرد.

او گفت: عراقی ها که و با مقاومت ارتش ما مواجه شدند و نتوانستند از پل عبور کنند،  در طول شب و خیلی مخفی و بی سروصدا می خواستند که روی کرخه پل بزنند که وارد شهر شوش شوند و از این طریق جاده اندیمشک- اهواز را قطع کنند ولی ما اطلاعات آنها را داریم و حالا هم بموقع رسیدیم که جلوی اینکاررا بگیریم شما الان برای همین کار می روید. کل افراد گردان که سلاح سنگین(سلاح سنگین پیاده منظور، 106 ،  آرپی جی، تیربار وتقنگ 57 –  نوعی اس پی جی 9-  که روی دوش حمل می شد )دارند باید برای انهدام پل سیار عراقی بروند شما به سه گروه تقسیم و راهنماهای محلی شما را به موقعیت مورد نظر می برند؛ چون می خواهیم آنها را غافلگیر کنیم از خودرو و 106 که روی خودرو است استفاده نمی شود و اساسا روی آرپی جی ها حساب کرده ایم. دسته های ادوات (خمپاره ) همین جا مستقر و آماده می شوند تا در صورت لزوم روی دشمن آتش بریزند. ، فرمان اتش را خود سرگرد رهبر می دهد و گروهی که همراه اوست شروع کنند اتش است شما آماده باشید و وقتی اولین شلیک انجام شد شما هم شروع کنید و دمار از عراقه های و پلشان در بیاورید،  الان تا مسیرها و راهنماها مشخص می شوند نیم ساعت وقت دارید که صبحانه بخورید و کوله ها را بدوستانتان که با شما نمی ایند بسپارید و آماده حرکت شوید.

بما مقداری پنیر با نان بربری بیات که تقریبا خشک شده بود داده شد اما ما چون خسته و گرسنه بودیم آنرا با ولع خوردیم.

بعد یک نفر از اهالی با لباس محلی آمد و قرار شد گروه مارا او ببرد. این راهنمای محلی بما گفت شما قرار است به قسمت پایینی بروید و من شما را به جایی می برم که به محل و خود پل عراقی اشراف داشته باشید، تلاش کنید بی سروصدا حرکت کنید که عراقی ها متوجه ما نشوند و آنها را ایشالا غافلگیر کنیم.

ادامه دارد.

///////////////////////////////////

 

 

 

Parwiz heydarzade-260-410

پرویز حیدرزاده: گفته های رجوی دیگر کسی را نمی فریبد!

«آقای فرمانده کل» شاید کهولت سن و خزیدن در سوراخ موش باعث شده که یادت برود که در کجا قرار داری. جهت یاد آوری، موسسان اول جوانان ۱۸ تا ۳۰ سال بودند.همه جوان، قوی و نترس که همه را بخاطر رسیدن به امیال کثیفت به کشتن دادی بعدش اشکال را انداختی گردن همانها که شما مقصر هستید نتوانستیم سرنگون کنیم، بخاطر اینکه پاسخگو نبودی و همه مقصر بودند بجز جنابعالی. موسسان دوم هم زمانی بود که در عراق به بن بست رسیدید در اینجا میانگین سن افراد ۳۰ تا ۵۰ سال بود. چون دولت وقت عراق نمی گذاشت شما عمل نظامی با ایران داشته باشید آمدید و این ترفند را بکار بردید تا شاید از ریزش جلو گیری کنید، اما نه، در اینجا هم شکست خوردید و برای جلو گیری از صحبت افراد با یکدیگربقول خودت (محفل) آمدی عملیات جاری را علم کردی تا اشکالات خودت را با این کار بپوشانی و افراد از صحبت کردن با هم منع کنی ولی موفق نبودید. موسسان سوم بعد از خلع سلاح بود باز هم نیرو ها مقصر بودند و مریم جون را به تهران نبردند و اینجا برای جلوگیری از ریزش با آن همه سرو صدای انقلاب مریم، مجددا ارتش را باز تأسیس کردی وبازهم کاری از پیش نبردی و هر چه بیشتر خودت را  در سوراخ موش مخفی کردی و جرات بیرون اومدن را هم نداری جناب فرمانده کل ارتش آزادیبخش. موسسان چهارم را در لیبرتی اعلام کردی تا هر بیشتر خون ارتزاق کنی و …

گفته های رجوی دیگر کسی را نمی فریبد!

پرویز حیدرزاده ، تیرانا،  سایت نجات یافتگان از مجاهدین خلق در آلبانی ـ ایران آزادی  ـ 02.06.2021

ای رجوی ملعون؛ بار ها این که رژیم در سراشیب سرنگونی قرار گرفته  واژه های مشابه را من خودم شنیدم و همیشه با این کلمات همه را فریب دادی و همیشه می خواستی در چنین سر فصلهایی از ریزش افراد جلو گیری کنی. از این کلمات استفاده می کردی و همه را به کام مرگ فرستادی.

بقول خودت در هر سر فصلی تو لقب موسسان را برای روحیه دادن به افراد خودت بکار می بردی.

«آقای فرمانده کل» شاید کهولت سن و خزیدن در سوراخ موش باعث شده که یادت برود که در کجا قرار داری.

جهت یاد آوری، موسسان اول جوانان ۱۸ تا ۳۰ سال بودند.همه جوان، قوی و نترس که همه را بخاطر رسیدن به امیال کثیفت به کشتن دادی بعدش اشکال را انداختی گردن همانها که شما مقصر هستید نتوانستیم سرنگون کنیم، بخاطر اینکه پاسخگو نبودی و همه مقصر بودند بجز جنابعالی.

موسسان دوم هم زمانی بود که در عراق به بن بست رسیدید در اینجا میانگین سن افراد ۳۰ تا ۵۰ سال بود.

چون دولت وقت عراق نمی گذاشت شما عمل نظامی با ایران داشته باشید آمدید و این ترفند را بکار بردید تا شاید از ریزش جلو گیری کنید، اما نه، در اینجا هم شکست خوردید و برای جلو گیری از صحبت افراد با یکدیگربقول خودت (محفل) آمدی عملیات جاری را علم کردی تا اشکالات خودت را با این کار بپوشانی و افراد از صحبت کردن با هم منع کنی ولی موفق نبودید.

موسسان سوم بعد از خلع سلاح بود باز هم نیرو ها مقصر بودند و مریم جون را به تهران نبردند و اینجا برای جلوگیری از ریزش با آن همه سرو صدای انقلاب مریم، مجددا ارتش را باز تأسیس کردی وبازهم کاری از پیش نبردی و هر چه بیشتر خودت را  در سوراخ موش مخفی کردی و جرات بیرون اومدن را هم نداری جناب فرمانده کل ارتش آزادیبخش.

موسسان چهارم را در لیبرتی اعلام کردی تا هر بیشتر خون ارتزاق کنی و افراد بیشتری به کشتن بدهی و خودت را از اشتباهات خودت در ببری و بیشتر در سوراخ موش مخفی شوی و جرات پاسخگویی حتی به افراد خودت را هم نداشتی و نداری ، اشکالات باز هم مثل قبل از طرف نیروها بود.

حال بنگرید در آلبانی  -خنده حضار- واعلام موسسان پنجم برای سرنگونی » آنهم با افراد بالای ۷۰ سال و قرارگاه سالمندان در آلبانی!و این در حالی است که فرمانده کل ۱۹ سال است در مخفی گاه خزیده و خودش در کنار موسسان نیست.

پارس سگ در تاریکی از بابت ترس است نه از رو شهامت و قدرت.

نتیجه:

آقای فرمانده کل تو در چهار موسسان قبلی چه گلی بر سر نیروهای خودت زدی که اینبار بخواهی به آن برسی؟

باز وعده سر خرمن و  سرنگونی!

تو جناب فرمانده کل از دوران خاتمی دکل سرنگونی را دیدی، حرفت این بود نظام سه سره شد و دیگه کارش تمام است، ولی نشد، حال خودت داری میگی نظام ایران یکدست شده و سرنگونی در دسترس است. 😂😂  حالا خودت بگو «نیروهایت» تحلیل های  قبلی  را باور کنند یا حال را ؟

با این ترفندها نمیتونی از متلاشی شدن تشکیلات فرسودهای که داری جلو گیری کنی و انشالله خانواده ها این ارتش پنجم را روی سرت در همینجا خراب می کنند وموسسان ششم را در جهنم تشکیل خواهی داد.

_________________________________________

bardedari

باقر محمدی: آقا و خانم مریم رجوی! این تکرار تاریخ بردگی است

از طرف دیگردر حالیکه نفرات بر اثر کار سنگین همه دچار مشکل بودند  مسیولین میگفتند که خواهر مریم پیام داده که زود تر اشرف 3 تمام شود که همین طور هم شد نصفه کاره نفرات را به ساختمانها بردند.  وضعیت طوری بود که از سقف اتاقها آب می‌چکید ولی اصلا برای مسئولین مهم نبود که نفرات چگونه زندگی میکنند .و می‌گفتند مهم حرف خواهر مریم است که شما اثبات کنید ولی خودشان در ساختمانهای خوب و درست حسابی زندگی میکردند. الان اگر ببینید مریم قجر خودش و مسئواین در بهترین جاها زندگی میکنند.  همه اینها از درد و رنج بد بختی های نفرات پایین است که آلان مریم قجر و فرماندهان جای خوش و خرم دارند و کاری به افراد پایین ندارند.

اینست جامعه بی طبقه توحیدی ؟

آقا و خانم مریم رجوی! این تکرار تاریخ بردگی است

بیگاری کشیدن از آدمها در فرقه رجوی

باقر محمدی ، تیرانا،  سایت نجات یافتگان از مجاهدین خلق در آلبانی ـ ایران آزادی  ـ 30.05.2021

bagher Mohammadi 2- Albania-260-410

از ورود  فرقه رجوی به آلبانی واسکان در آپارتمان‌های به اصطلاح مفید که نمیدانم از کجا این آن را گرفته بود، همه بیکار بودند و نفرات هیچ کار مشخصی نداشتند. از فرط بیکاری که آدمها  مشغول وسرگرم باشند تعدادی از مسئولین را به شناسایی کوهای اطراف می‌فرستاد وروز بعد آدمها راگروه گروه برای کوه نوردی میبردند اینکار در هفته دو بار انجام میشد، که آدمها را سر گرم این کار بکنند. نفرات اول  فکر میکردند  اینها برای تفریح و روحیه رفا این کار را کرده اند ولی سازمان طرح و برنامه داشت که نفرات  سر گرم کوه رفتن باشند وبه هیچ عنوان راه به شهر رفتن باز نکنند.

بعد از یک مدت که گذشت شروع کردند به دستکاری کردن ساختمانها مثل اضافه کردن دیوار کردند .اتاق درست کردن برای مسئولین وهر کاری که نفرات را به بیکاری بکشاند. ولی هیچکدام از خواهران وبرادران مسئول دست به سیاه سفید نمی‌زدند فقط بلد بودند کار برای نفرات رده پایین بتراشند و آنها را به کار های یدی مشغول کنند وبلد بودند از کار نفرات اشکال بگیرند و دوباره کاری ایجاد میکردند. نفرات سر این دوباره کاری ها به هم می‌ریختند.

همه از مسئولین ناراضی بودند  ولی از ترس چیزی نمی گفتند که مبادا مورد حسابرسی و انتقاد های بیخودی و آنچنانی قرار گیرند!

ازشروع پروژه جدید قرارگاه سازی  که یک بیابان برهوت و قبلاً زمین کشاورزی  مردم بود و آلان اسمش رااشرف 3 گذاشته است و کلی با آب و تاب از آن اسم می‌برد و مردم نمی دانند که همه را با بیکاری کشیدن از نفرات انجام داده است!نفرات را شب و روز بکار می‌گرفت. حتی ورزش را هم از نفرات گرفته بودو شب وروز از آنها کار میکشید.

تنها کاری که کرده بود مهندس و بناهای بیرونی گرفته بود و کارگر های عمله از نفرات رده های پایین بود وبرایش مهم نبود نفر سالم یا مریض هست همه را به کار گرفته بود و هر کسی مشکلی را مطرح می‌کرد برایش مهم نبودو تازه مارک می‌زدند از کاردر می رود ومارک تمارض به او میزد و بالاخره  هر طوری آنها را به کار وادار میکرد. توی این کارهای بیگاری اغلب نفرات دچار مشکل جسمی مثل کمر درد پا درد زانو درد ومشکلاتی جسمی دیگرمی شدند و یا مشکلات قبلی اوت می کرد. امااصلا جان نفرات برایش مهم نبود او می‌خواست کار خودش را پیش ببرد برای مسئولبن اتافهای خوب درست می‌کردند که راحت و خوش باشند دیگر به فکر نفرات پایین نبودند که در یک اتاق 6در4 نعداد14 نفر می‌خوابیدند که جای تکان خوردن نداشتند!

از طرف دیگردر حالیکه نفرات بر اثر کار سنگین همه دچار مشکل بودند  مسیولین میگفتند که خواهر مریم پیام داده که زود تر اشرف 3 تمام شود که همین طور هم شد نصفه کاره نفرات را به ساختمانها بردند.  وضعیت طوری بود که از سقف اتاقها آب می‌چکید ولی اصلا برای مسئولین مهم نبود که نفرات چگونه زندگی میکنند .و می‌گفتند مهم حرف خواهر مریم است که شما اثبات کنید ولی خودشان در ساختمانهای خوب و درست حسابی زندگی میکردند.

الان اگر ببینید مریم قجر خودش و مسئواین در بهترین جاها زندگی میکنند.

همه اینها از درد و رنج بد بختی های نفرات پایین است که آلان مریم قجر و فرماندهان جای خوش و خرم دارند و کاری به افراد پایین ندارند.

اینست جامعه بی طبقه توحیدی آقا و خانم رجوی !

چیزی که با خون وگوشت اسیران و یا بدتر از بردگان گرفتار در چنگال این از بی خدا خبران ساخته شده و خود بردگان در دخمه های نمور زندگی می کنند.

این تکرار تاریخ بردگی است.

________________________________________

Hassan-Shahbaz-Albani -260-410

حسن شهباز: تناقض در آرمان شهرفرقه رجوی سر و بدنه، دو پدیده متضاد در فرقه مجاهدین خلق ـ قسمت دوم

ما چه دوست داشته باشیم و چه دوست نداشته باشیم از کسانی که در اطرافمان هستند تأثیرات عمیقی میگیریم ،طی دو سالی که فرقه در شهر تیرانا در آپارتمانهای شهری […]

Albania-Rahmman Mohammasian- 6 -260-410

خاطرات رحمان محمدیان از اسارت در زندان های صدام حسین و رجوی ـ قسمت ششم

من تلاش کردم که به آنها کمی آرامش بدهم و گفتم اینطور که می گویند نیست و عراق نمی تواند از پل عبور کند و مردم بیخود ترسیده اند البته […]

Reza Mazginejad- nejatyaftegan dar Albani 260-410

رضا مزگی نژاد: جداشدگان از فرقه مجاهدین خلق، خاری در چشم فرقه خشونت طلب رجوی

فرقه مجاهدین خلق اگر جرئت دارد بگذارد که خانواده ها به دیدار عزیزانشان در اشرف 3  درالبانی بیایند  تا دنیا خبر دارم شود که دردرون  فرقه چه مقدار آزادی وجود […]

Albania-Hassan shahbaz 260-410

حسن شهباز: تناقض در آرمان شهرفرقه رجوی ـ سر و بدنه، دو پدیده متضاد در فرقه مجاهدین خلق

این ادعای فرقه مبنی بر عدالت خواهی و یگانگی وبرابری خدعه ای کثیف و دروغی بزرگ است. البته دروغ و فریب در فرقه مجاهدین خلق کم نیست رجوی از شعار […]

Albania-Khanewade -260-410

موسی دامرودی: خانواده ها، صدای ناقوس فروپاشی فرقه مجاهدین خلق

هرچند در سال گذشته به دلیل اقدامات غیر انسانی و رعایت نکردن پروتکل های بهداشتی سران فرقه منحوس تعداد قابل توجهی از اعضای گرفتاراین فرقه جنایتکار بر اثر ویروس کرونا […]

پاسخ دهید