Rajavi-Saddam Hossein- Albania nejatyaftegan

خاطرات رحمان محمدیان از اسارت در زندان های صدام حسین و رجوی ـ قسمت هشتم

چند لحظه بعد عراقیها شروع کردند و تمامی جنگل را بی هدف می زدند رگبار تیربارهای سنگین و گلوله تانکها به درختان می خوردو موجی از شاخه ها ی درختان را به اطراف می پراکند، عقب نشینی ما طوری بود که همه باهم نبودیم وهر گروه مسیر جداگانه ای داشت و درختان و پوشش انبوه گیاهی هم مارا از دید دشمن مخفی و انها مجبور به شلیک کور بودند. حجم آتش زیاد بود وگاه ما زمین گیر می شدیم و یا ناخواسته زمین می خوردیم. لحظه ای شلیک قطع نمی شد اما ما بعد مدتی به یک گودال رسیدیم که بما امکان در امان بودن از شلیک را می داد. آنجا با بقیه نفرات و فرمانده گروهان خودمان مواجه شدیم. فرمانده در همان جایی که بود داد زد بچه ها دست مریزاد عملیات موفق بود و پل عراقی همراه چند زرهی منهدم شده است، حال همین جا پناه بگیرید تا دستورات بعدی برسد…

خاطرات رحمان محمدیان از اسارت در زندان های صدام حسین و رجوی ـ قسمت هشتم

روز دهم مهر 1359

انهدام پل شناور عراق بر روی کرخه

زمین گیر کردن کردن کامل ارتش عراق و ایمن کردن خوزستان.

شکست کامل حمله ارتش عراق در محورفکه -عین خوش

رحمان محمدیان، تیرانا ـ سایت نجات یافتگان از مجاهدین خلق در آلبانی ـ ایران آزادی ـ 23.08.2021

لینک به قسمت اول

لینک به قسمت دوم 

لینک به قسمت سوم

لینک به قسمت چهارم

لینک به قسمت پنجم

لینک به قسمت ششم

لینک به قسمت هفتم

Albania-Rahmman Mohammasian- 6 -260-410

 

گفتم که دم صبح و در اولین روشنایی ما به دورازه شهر شوش رسیدیم و نسبت برنامه توجیه نسبی شدیم و حالا آماده می شدیم که وارد درگیری شویم.

بما نیمساعت وقت داده شد که صبحانه خورده و آماده حرکت شویم. ما کوله ها را به بقیه دوستان سپردیم و بعد نیم ساعت آماده حرکت بودیم. گروه ما که متشکل از تعدای آرپی جی زن و یک تفنگ 57 و دوتیربار ام ژ 3 بودیم همراه و فرمانده که یک گروهبان بود همراه راهنمای محلی راه افتادیم و بی سروصدا و ازکناره شهر عبور و وارد درختان انبوه خودرو شدیم. این درختان خار دار و انبوه بود و باید با احتیاط از لای آنها عبور می کردیم. بعد از نیم ساعت به نزدیک رود رسیدیم و امواج خروشان آنرا ازلابلای درختان می دیدیم. توقف داده شد و با کمی جابجا شدن به رودخانه مشرف شدیم. ما  یکی یکی با اشاره وراهنمایی گروهبان همراه در نقطه ای مشخص مستقر شدیم. وقتی نوبت من شد و درمحل مستقر شدم لحظاتی بهتم زد و تازه به وخامت اوضاع در حد فهم آنزمان پی می بردم. باورم نمی شد که اگر فقط نیم ساعت دیگر اقدامی نکنیم چه ضربه ای خواهیم خورد. چیزی در حد معجزه بود که نفرات ما متوجه این کار عراق شده و داشتیم بموقع با آن مقابله می کردم. یک پل شناور نظامی در یک جایی که رود می پیچید و عرضش کم می شد برپا کرده بودند دوقایق از شمال و مخالف جریان آب با سیم بگسل وصل شده بود که کار مهار پل را در برابر امواج انجام می داد تا پل ثبات داشته باشد تعدادی زرهی دیده می شد که  لابلای درختان منتظر پایان کار پل و اجازه عبور هستند. یک نفربر چرخ دار آماده عبور بود. هدف انها عبور و ایجاد سرپل امن برای عبور سایر نیروها بود تا بتوانند سریع شهر شوش دانیال را اشغال و جاده دزفول به اهواز را در کنترل بگیرند. اگر این اتفاق می افتاد عواقب وحشتناکی برای نیروهای ایران داشت و چه بسا خوزستان را در کنترل می گرفتند.

فرمانده ما آمد و تک به تک نفرات را در چند دقیقه توجیه کرد. بما گفته شد که ما نیروی پائینی و آخرین نیرویی هستیم که صحنه را ترک می کنیم تا گروهای دیگر مخصوصا گروه وسطی بتواند عقب نشینی کند. گفته شد وقتی اولین شلیک انجام شد شما هم با دقت شلیک کنید. پل باید منهدم شود! بمن گفته شد تو با شنیدن اولین شلیک باید به بقیه پوشش بدهی که راحت و با دقت شلیک کنند و آخرین نفر هم محل را ترک می کنی چون بقیه باید زیر پوشش شلیک تو عقب نشینی کنند من بتو زمان قطع اتش را می گویم باید تاکتیکی و منقطع شلیک کنی که هم خلا آتش نداشته باشی وهم مهمات تمام نکنی، پس رگبارهای کوتاه هدف دار ومتسمر داشته باش.

نفس درسینه ها حبس بود ومنتظر اولین شلیک از جانب تیمی بودیم که همراه سروان رهبر و درسمت شمالی بود. نفربر چرخ دار که فکر می کنم اوراتو بود حرکت و روی پل امد من فکر می کردم شاید دیر شده است و نفرات هنوز اماده نشده اند اما خودش تاکتیک بود و گذاشتند تا نفربر تقریبا به انتهای پل رسید و یک نفربر دیگر آماده عبور و در ابتدای پل قرارگرفت و بقیه زرهی ها هم حرکت و بیشتر نزدیک و بیشتر در دید قرار گرفتند.

اولین شلیک انجام شد اما به آب خورد و لی موجی ایجاد کرد ویک از قایق ها تعادلش بهم خورد. شلیک دوم به پل خورد و پشت آن رگبارها شروع شد چند آرپی جی به پل خورد و یک تفتگ 57 نفربرکرانه دور را زد. قایق ها واژگون و نفر بر دوم در کرانه نزدیک هم با یک شلیک خسارت دید و شلیک دوم آنرامنهدم کرد عراقیها غافلگیر و دست پاچه شده بودند برای چند لحظه امکان واکنش نداشتند و رگبار آرپی چی و 57 برآنان می بارید وتیربارها هم مستمر شلیک می کردند من خیلی سریع خشاب دوم را جا زدم و مستمر با کمی تغیر زاویه آتش شلیک می کردم. عملیات موفق بود و گروه ها شروع به عقب نشینی کردند نفرات کناری من هم یکی یکی می رفتند ولی من ادامه می دادم چند لحظه بعد صدایی آمد که داد میزد محمدیان حالا و من بلند شدم و پشت نفرات راه افتادم و احساس خوشی داشتم، چقدر خوش بود که دشمن را ناامید و به او خسارت زدیم.

چند لحظه بعد عراقیها شروع کردند و تمامی جنگل را بی هدف می زدند رگبار تیربارهای سنگین و گلوله تانکها به درختان می خوردو موجی از شاخه ها ی درختان را به اطراف می پراکند، عقب نشینی ما طوری بود که همه باهم نبودیم وهر گروه مسیر جداگانه ای داشت و درختان و پوشش انبوه گیاهی هم مارا از دید دشمن مخفی و انها مجبور به شلیک کور بودند. حجم آتش زیاد بود وگاه ما زمین گیر می شدیم و یا ناخواسته زمین می خوردیم. لحظه ای شلیک قطع نمی شد اما ما بعد مدتی به یک گودال رسیدیم که بما امکان در امان بودن از شلیک را می داد. آنجا با بقیه نفرات و فرمانده گروهان خودمان مواجه شدیم. فرمانده در همان جایی که بود داد زد بچه ها دست مریزاد عملیات موفق بود و پل عراقی همراه چند زرهی منهدم شده است، حال همین جا پناه بگیرید تا دستورات بعدی برسد.

من هم کنار یکی از بچه ها و در پناه دیواره بپشت دراز کشیدم و نفس نفس زنان گفتم که خیلی خوب شد اینجا کجاست؟ صدای مهربان حمید را شنیدم که گفت اینو بگیر! نگاه کردم و دیدم سیکار است که برایم روشن کرده است ازاو گرفتم و با یک پک عمیق دود را فرو دادم. چند دقیقه بعد شلیک ها کم شد و فرمانده گروهان داد زد حرکت و گروه ها براه افتادند. کمی که رفتیم به یک منطقه باز رسیدیم؛ نمای شهر شوش و مناره حضرت دانیال را می دیدیم. تازه فهمیدم که در آن چند دقیقه چقدر دویدیم و از تیر رس دور شدیم.

شب را ما در محوطه دانیال نبی بودیم و همراه زوار غذا خوردیم. من غدایم را بردم و با یک خانواده شریک شدم و شب راهم پیش آنها خوابیدم و مادر خانواده با مهربانی چادرش را روی من انداخت.

فردا صبح دستور تجمع رسید و من از آن خانواده خداحافظی و به تجمع پیوستم. در تجمع فهمیدیم که چند تا زخمی داشته اما کشته ندادیم و تعدادی هم مجروح سرپایی داشتیم که بر اثر برخورد شاخه درختان بوده است. آن شب شهر شوش آرام بود و فقط چند گلوله پراکنده به حاشیه جنوبی اصابت کرده و تلفات هم نداشته است.

شمارس کردیم و از گروهان ما یک نفر کم بود و کسی هم نمیدانست کجاست  اما غروب همانروز بوسیله اهالی به گروهان وصل شد و معلوم شد راه را اشتباه رفته و سر از یک روستا در آورده و بعد اورا رساندند.

یک گروهان از گردان ما به حفاظت شهرو قلعه اختصاص داده شد و در کنار قلعه شهر موضع گرفت.  بقیه گردان ما و گردان دیگر در کناررود کرخه موضع اتخاذ کردیم و شروع به کندن سنگر کردیم چرا که معلوم نبود که چه مدت آنجا خواهیم بود ؟

اما عراقی ها ناجوانمردانه در روزهای بعد شهر شوش را زیر اتش توپخانه قرار دادند و مردم آواره شدند و تعدادی هم کشته شدند.

معلوم شد که روز قبل چونکه شتاب داشتند و می خواستند که غافلگیرانه عمل کنند فقط با زرهی آمده و توپخانه نداشته اندولی حالا توپهای آنها شهر رابصورت کور می زد.

چند روز اول ما به رودخانه تردد نداشتیم و عراقیها راهم نمی دیدیم ما در ضلع جنوبی و کرانه سمت شوش یک پیچ رودخانه بودیم و عراقیها در سمت دیگر و لی در قسمت شمالی بودند و همدیگر را را زیر نظر داشتیم. چند روز اول با دیدن همدیگر شلیکها شروع می شد ولی بعد از چند روز یاد گرفتیم که اجازه بدهیم افراد چه ما وچه آنها گاهگاهی از رود استفاده و آب برداریم.

ادامه دارد…

 

پاسخ دهید