خاطرات رحمان محمدیان از اسارت در زندان های صدام حسین و رجوی ـ قسمت نهم
… شب شده است ومن نگهبان هستم که صدای پایی می شنوم اما صدا از پشت است نه از سمت عراقیها و رودخانه. خودم را آماده میکنم ولی از لابلای درختان اورا که کمی هم نزدیک شده است پشت یک بوته می بینم و می شناسم. مدتی که اینجا بوده ایم تاحدودی به اوضاع مسلط شده و نقاط تهدید را شناسایی کرده ایم و قدرت تشخیص پیدا کرده ایم. گروهبان گروه کناری است که می خواهد هشیاری مرا چک کند. چند روز پیش بمن گفته بود محمدیان شنیدم سر پست هشیار نیستی بالاخره می گیرمت! حالا که همزمان با نوبت نگهبانی من پاسبخش بود برای چک آمده بود و خیلی هم احتیاط می کرد، اما سکوت شب و شاخه های خشک حرکتش را لو می داد. کمی که جابجا شد صداش کردم و گفتم سرگروهبان… شناختمت، تا شلوغ نشده و همه بیدار نشدن بیا بیرون، کمی مکث کرد و بیشتر لای بوته خزید و نیامد. من گلنگدن زدم وگفتم حالا که بازی است باشه و سه بار پشت سرهم ایست دادم. سریع گفت باشه سلاحتو اونور بگیر آمدم . بعد از رسیدن به سنگر نگهبانی اول گفت ناکس اینطوری که ایست نمی دهند و خندید. گفتم وقتی من ترا دیده و شناخته دیگه چرا می خواهی بازی کنی ؟ بازهم خنده ای کرد و پرسید خبری نیست؟ گفتم از دشمن نه، اما مهتاب و رقص امواج چه زیباست. اینبار از ته دل خندید و گفت بارک الله به تو که دراین شرایط چه روحیه ای داری!
خاطرات رحمان محمدیان از اسارت در زندان های صدام حسین و رجوی ـ قسمت نهم
رحمان محمدیان، تیرانا ـ سایت نجات یافتگان از مجاهدین خلق در آلبانی ـ ایران آزادی ـ 04.10.2021
صدایی مرا بیدار می کند. نگهبان پاس آخر است که نفرات سنگرها را صدا می کند. بلند شده و سرم را کمی بالامی آورم. سپیده صبح و چند لحظه دیگر خورشید خانم بانورشفافش زمین را نیزه باران خواهد کرد. صدای امواج رود در فضا پیچیده و رطوبت را حس می کنم. بیرون می آیم به کنار رود رفته سر و صورتم را خنک وتازه و خواب رااز چشمانم می شورم. به کرانه دور رود نگاه می کنم؛ آرام است اما نسیم صبحگاهی باحرکاتی آرام وموزون بوته هاو شاخه درختان را به رقصی آرام وامی دارد. «خداکند امروز روز آرامی داشته باشیم و از خمپاره و… خبری نباشد».هروقت خمپاره ها می آیند همه سراسیمه می شوند و باید سریع خود را به سنگرهای انفرادی رسانده و آماده هرگونه اتفاقی باشند. تا حالا تعدادی از نفرات کناری ما درهمین خمپاره بارانها کشته وزخمی شده اند. پریروز یک خمپاره توی سنگر درنفر از دوستان که فرصت نکردند به سنگر انفرادی بروند و درهماه سنگر خواب پناه گرفته بودند رفت و خدارحمتشان کندو…
اولین کسی را که می بینم رضا است که با لبخند همیشگی که تمام صورتش را می پوشاند در حال درست کردن چای است تا بقیه گروه آماده شوند چای هم حاضر است. امروز طبق نوبت او باید چای درست کند. سلامش می کنم و طبق معمول مهربانانه جواب می دهد و می گوید تا آماده بشی چای حاضره، منکه به سنگر می رسم صداش بلند می شود که اعلام می کند چای حاضره یقلوی هاتونو بیارید و چند لحظه بعد بچه ها یقلوی به دست می آیند و چای می گیرند. من با یقلوی های پر از چای خودم و رضا به سمت سنگر می روم که رضا می گوید نانها را بیار تا تو وسایلو اماده می کنی گرمشون کنم! و من « باشه باشه الان میارم»
من و رضا همسنگر هستیم. رضا اهل نوشهر است که من تاحالا نرفته ام ولی آنقدر رضا از آن برام تعریف کرده که با این شهر احساس آشنایی می کنم. رضا خیلی شوخ و سرزنده است و جلوی کسی کم نمی آورد ولی چشماش ضعیف و عینک طبی استفاده می کند. کلا در این سن جسما کمی ضفیف اما سراپا انرژی است.
من تیربار ژ- 3 دارم و نمی توانم هرجا که میروم با خودم ببرم به همین خاطر اگر خارج از گروهان بروم سلاح رضا را امانت می گیرم و امروز یکی از آن روزهاست. مدتی است که کار سنگر کنی تمام و عموما روزها آماده و تقریبا بیکار هستیم. پیش فرمانده دسته رفته و تقاضای رفتن به گردان کناری را دارم. امروز می خواهم به حمید که درگردان دیگر است سری بزنم و فرمانده دسته می گوید باشه برو ولی مواظب باش از پشت درختان برو.! گردان کناری که در شمال گردان ما موضع گرفته است ازپادگان قصراما از همین لشکر است ودرتقسیم بعد از آموزشی حمید سهمیه آنجا شده است.
پرسان پرسان سنگر حمید را پیدا می کنم و همدیگر را در آغوش می کشیم. حمید سیکار نمی کشد و من بشوخی می گویم: حمید سیکار چاق کنم و او فقط لبخد می زند. بعد از احوالپرسی کمی ورق بازی می کنیم و با هم گروهایش آشنا می شوم. می گوید ناهار باهم می خوریم ترشی هم داریم و تا من بخواهم عذر و بهانه بیاورم سرکوبم می کند. «بعد مدتها اونهم اینجا همدیگررا دیدیم، ناز می کنی؟ و من تسلیم می شوم و دوستان جدید می زنند زیر خنده».
ناهار را چند نفره و در پناه یک تل که نزدیک سنگر آنها است صرف می کنیم و واقعاچقدر چسبید. توی وانفسای تیر وخمپاره این ناهار یک رفع خستگی و خاطره انگیز است.
… شب شده است ومن نگهبان هستم که صدای پایی می شنوم اما صدا از پشت است نه از سمت عراقیها و رودخانه. خودم را آماده میکنم ولی از لابلای درختان اورا که کمی هم نزدیک شده است پشت یک بوته می بینم و می شناسم. مدتی که اینجا بوده ایم تاحدودی به اوضاع مسلط شده و نقاط تهدید را شناسایی کرده ایم و قدرت تشخیص پیدا کرده ایم. گروهبان گروه کناری است که می خواهد هشیاری مرا چک کند. چند روز پیش بمن گفته بود محمدیان شنیدم سر پست هشیار نیستی بالاخره می گیرمت! حالا که همزمان با نوبت نگهبانی من پاسبخش بود برای چک آمده بود و خیلی هم احتیاط می کرد، اما سکوت شب و شاخه های خشک حرکتش را لو می داد. کمی که جابجا شد صداش کردم و گفتم سرگروهبان… شناختمت، تا شلوغ نشده و همه بیدار نشدن بیا بیرون، کمی مکث کرد و بیشتر لای بوته خزید و نیامد. من گلنگدن زدم وگفتم حالا که بازی است باشه و سه بار پشت سرهم ایست دادم. سریع گفت باشه سلاحتو اونور بگیر آمدم . بعد از رسیدن به سنگر نگهبانی اول گفت ناکس اینطوری که ایست نمی دهند و خندید. گفتم وقتی من ترا دیده و شناخته دیگه چرا می خواهی بازی کنی ؟ بازهم خنده ای کرد و پرسید خبری نیست؟ گفتم از دشمن نه، اما مهتاب و رقص امواج چه زیباست. اینبار از ته دل خندید و گفت بارک الله به تو که دراین شرایط چه روحیه ای داری!
…تعدای از بچه ها در پیچ رودخانه دادن شنا می کنند صدای خنده هاشون بلند است. چند روزی است کمی خمپاره باران کم شده که بعداز ظهرها اینکاررامی کنیم ولی به این شرایط نمی شود اعتمادی کرد. دیروز در همین منطقه یک جنگ هوایی بین نیروی هوایی ما و عراقی در جریان بود و یکی از هواپیماهای دشمن مورد اصابت قرار گرفت ودر منطقه بین دزفول و اندیمشک سقوط کرد.
بعد از شنا تعدادی از بچه ها روی تنه یک درخت که بسمت رود کج شده و جای خوبی برای نشستن دارد نشسته اند و کرکر خندهاشون منطقه را گرفته است. در این بیابان و این اوقات سخت این کار خودش یک دلخوشی است.
چند دقیقه بعد خمپاره ها بناگهان فرود آمدند و همان لحظه اول تعدادی از بچه ها که فرصت نکردند خودشان را به سنگر برسانند زخمی شدند. صدای زجه و ناله بلند است و متوجه می شویم که رضا (اهل تهران) بازویش بدجور ترکش خورده و صداش بلند است که می گوید: ای خدا گفتیم ترکش نه اینجوری! و من شتابان در زیر رگبار خمپاره به کمک بقیه می روم و زخمی ها را به سنگر منتقل می کنیم تا چند لحظه بعد بتوانیم برای معالجه به پشت منتقل کنیم. رضا چند روز پیش بشوخی وطوری که بچه ها را بخنداند می گفت ؛ ای خدا یک ترکش ریز نقلی بفرست یه مدتی بریم پشت و اسراحتی بکنیم. ولی حالا بدجوری زخمی و از خدا شاکی بود و ناله می کرد.( ترکش خواستیم و نه اینطوری)!
زخمی ها به پشت منتقل و یکی یکی معالجه و برمی گشتند ولی مدتها گذشت و رضانیامد بعد بما گفتند که دستش را مجبور بودند قطع کنند و مدتی بعد آمد و ضمن تصفیه حساب با گروهان بما سری زد و خداحافظی کرد و رفت. بعد از رفتنش دلم خیلی گرفته بود و حیفم آمد که چه جوانها دارند پر پرمی شوند و به سیاست و سیاست بازی که باعث این جنگها و کشتار است لعنت فرستادم. نسل ما هیزم این جنگ و کشتاربود و حالا باید می سوخت!
مدتی بود که تعدادی از سربازان منقضی 56 را به جبهه فراخوانده بودند به یگان ما تزریق کرده بودند از جمله آنها یک ستوان وظیقه بود که بسیار مهربان و خوش کنش بود و با اینکه افسر دسته بود با سربازان بسیار خودمانی رفتار می کرد مرد باشخصیتی بود و همسرش که دکترفیزیوتراپ بود با سفارش و نامه این افسر درحق بچه ها خیلی خدمت کرد و وقتی هدیه می فرستاد تقریبا همه از آن استفاده می کردند. از جمله یکی از دوستان که عباس نام داشت و اهل اراک بود متاهل و یک دختر داشت که در ناحیه پا دپار مشکل بود که ما برایش مرخصی جور کرده و با سفارش همین افسربچه اش را نزد همان خانم فیزیوتراپ برد و بعد از بازگشت از مرخصی کلی تعریف می کرد که با کارهای خانم، بچه ام کلی حالش شده و ادامه دارد.
امروز غروب این افسر مهربان (آقای جعفری) مهمان سنگر ما بود وماهم اقداماتی کرده بودیم و مقداری شیرینی و شکلات تهیه کرده بودیم که با یکی دیگر از دوستانش و دودرجه دار دسته پیش ما آمدند. وقتی شیرینی ها را دید اول خندید و بعد کمی عصبانی شد ولی هنوز مهربان بود. عصبانی بود که چرا پول داده وشیرینی خریدید ومنکه تو سنگرم داشتم می گفتید بیاورم، خانم اینها را درواقع برای شما می فرستد و منکه بدون شما لب نمی زنم. در هرحال آنروز خیلی خوش گذشت وبا تعریف و خاطره گویی و جوک، وقت خوبی را سپری کردیم. در جبهه که البته همه اش گلوله و درگیری و … خاک و نگهبانی است این کارها کمی به افراد روحیه می دهد و باور کنید از غذا واجب تر و اولی تر است چون غذای روح است.
وقتی که دید من چند جلد کتاب دارم گفت آفرین کار خوبی می کنی ومن هم اگر کتاب برام رسید برات میارم. بعد یک نامه لای کتابها دید گفت این چیه ؟ گفتم دلم برای پدرم تنگ شده براش نامه نوشتم، ولی خصوصی نیست می تونی بخونیش. گفت نه اگه می خوای خودت بخوان وما گوش می دیم که نامه را خواندم. تقریبا اشک به چشم همه نشسته بود و عواطف همه گل کرده بود.
… دیشب نگهبان کناری ما چند گراز را به رگبار بست و تعدادی از انها را کشت. او حین نگهبانی متوجه چندسایه در کرانه دیگر رود می شود اما چون تاریک بود تشخیص نمی دهد که چه هستند و گروهبان را باخبرمی کند بعد چند لحظه صدای آب و عبور کسانی از آب را درپیچ بعدی می شنود و دقت می کند بازهم شبه و سایه می بیند و با فرض اینکه نفرات دشمن هستند و برای شبیخون آمده اند هردو نفر به آنها شلیک کرده که همه گروهان آماده باش و سلاح ها آماده کار شد. تا صبح در حالت آماده باش ماندیم و صبح که جستجو کردیم جسد چند گراز وحشی را درهمان نقطه پیدا کردیم( یک از بچه ها بشوخی گفت که چاق و چله هستند کل گروهان رو سیر می کنند بیا کبابشون کنیم و همه زدند زیر خنده)اما کارش دست بود و نباید ریسک می کرد اگر چه ما از عراقی ها اینطور کاری ندیدیم و بچه ها بشوخی می گفتند عراقیها …ندارند که بخوان از این کارها بکنند!
رحمان محمدیان – آلبانی شهریور 1400