منصور براهویی: خاطرات تلخ من از فرقه مجاهدین خلق
عبدالله به من گفت صحبتهایی که دیروز با همشهریت کردی را داخل این برگه بنویس! من که بعد از پنج ساعت بدون خوردن یک لیوان آب بشدت تحت فشاربودم از روی صندلی بلند شدم گفتم مگر من مرتکب چه جرمی شدهام که اینقدر من را سوال و جواب کرده و وادار به پر کردن فرم کردید؟ می خواهی پول بدهید یا ندهید من می روم همین الان کمیساریا و رمسا و همه چیز را به آنها می گویم و از اتاق بازجویی بیرون آمدم. یکی از شکنجه گران بنام محمدرضا که داخل راهرو ایستاده بود جلو من را گرفت و گفت بیا پولت دسته من است بگیر و برو! محمدرضا از ترس و وحشت حتی یادش رفت که فرم مالی را به من بدهد تا امضاء کنم. من که از گرسنگی و تشنگی ضعف کرده بودم خودم را بیک رستوران رساندم و غذا خوردم و بعد باتاکسی خودم را رساندم خانه و رفتم مثل یک جسد روی تخت دراز کشیدم و دیگه نفهمیدم چه شد تا فردا دیروقت! بله این هم یکی دیگر از جنایت های فرقه رجوی و شکنجه گرانش که بر سر ما جداشدگان در کشور آلبانی آورده آند.
خاطرات تلخ من از فرقه مجاهدین خلق
قسمت دوم
با سلام به دوستان و هموطنان عزیز
بعد از اینکه من تلفن خریدم که با خانواده ام تماس بگیرم فشارهای روانی از طریق عبدالله تهرانچی هر روز به بهانههای مختلف بر من بیشتر شد. مستمرا با من تماس می گرفت و از من می پرسید که با به خانواده ام تماس گرفتم یا نه؟
من که هنوز بعد از چند ماه که از فرقه رجوی جدا شده بودم وردی هم از خانواده نداشتم شماره تلفن خانواده ام را پیدا نکرده بودم که باخانواده ام تماس بگیرم.عبدالله این رامی دانست وقصدا هرروزاین را از من سوال می کردم هربار چیزی می گفت. مثلا بابا خانواده بفکر تونیست ویا دیدی فقط داری خودت را اذیت می کنی ول کن بفکر خودت باش و…. و با اینکار عبدالله تهرانچی مرا تحت فشار قرار داده بود که هر طوری شده است جلو من را بگیرد که با خانواده ام تماس نگیرم!
تحت فشار جنگ روانی که فرقه رجوی توسطشکنجه گرانش به راه انداخته بود که من نتوانم با خانواده ام بعد از سالیان که
از این فرقه جنایتکار رها شدم تماس بگیرم داشتم دیوانه می شدم و نمی دانستم چگونه خودم را از این فرقه و شکنجه گرانش خلاص کنم.
بعدها که فهمیدم که هدف فرقه رجوی و شکنجه گرانش این است که هر طوری شده آنقدر به من فشار بیاورند که من از تمامی گرفتن با خانواده ام صرفنظر کنم تا فرقه به هدفش برسد به همین خاطربرای اینکه پوزه آنها را به خاک بمالم تلاشم را بیشتر کرده و با پرس وجو و راهنمایی بقی بچه هااز طریق یکی از همشهری هایم توانستم یک شماره ای ازیکی ازافراد خانواده را بدست بیاورم و با خانواده ام تماس بگیرم. فرقه رجوی و شکنجه گرانش که از طریق نفراتی که برای فرقه رجوی جاسوسی می کردند فهمیده بودند که من با خانواده ام تماس گرفته ام بشدت بهم ریخته بودند و دنبالاین بودند که هر طوری شده مرا بخاطر آن اذیت کنند.
عبدالله تهرانچی که از اینکه من با خانواده ام تماس گرفته ام بشدت ناراحت شده بود. فردا همان روز با من تماس گرفت و بدون سلام احوالپرسی از من پرسید بالاخره با خانواده آت تماس گرفتی؟
من گفتم؛ بله تماس گرفتم.
به من گفت؛ پس چرا به من اطلاع ندادی؟
من هم ناراحت شده وگفتم؛ مگر من با خانواده ام تماس میگیرم به شما باید گزارش بدهم این موضوع شخصی است و به هیچ کسی رپطی ندارد.
عبدالله تهرانچی گفت؛ باشه بعداً می فهمی! و تلفن را قطع کرد.
چند روزی عبدالله تهرانچی با من تماس نگرفت. این موضوع گذشت تا اینکه چند روزی مانده بود به پرداخت پول ماهانه داشتم ناهار درست می کردم که عبدالله تهرانچی تماس گرفت و به گفت؛ ساعت یک بیا دفتر باهات کار دارم.
به عبدالله تهرانچی گفتم؛ نمی شود فردا بیایم؟ الان دارم غذا درست می کنم.
عبدالله گفت نه همین امروز باید بیایی!
من هم که می دانستم عبدالله تهرانچی از اینکه من با خانواده ام تماس گرفته ام بدجوری سوخته است غذا را نیمه تمام گذاشتم و گاز خاموش کردم از خانه زدم بیرون و رفتم ایستگاه اتوبوس و سوار اتوبوس شدم که بموقع راس ساعت آنجا باشم، چون اگر دیر می رسیدم می پرسید چرا دیر آمدی و مشاجره و… خلاصه کنم رسیدم به دفتر سازمان یا بهتر است بگویم محل بازجویی بعد از چک و بازرسی بدنی و تحویل تلفن همراه مرا بردند تو اتاق بازجویی و گفتند همینجا بشین تا برادر عبدالله بیاید.
بعد از بیست دقیقه که در اتاق بازجویی در انتطاربودم درب اتاق بازجویی باز شد یک مرتبه دیدم جواد خراسان همراه با یک نفر بنام بیژن (که از نفرات قدیمی اطلاعات فرقه رجوی است) و عبدالله تهرانچی داخل اتاق بازجویی شدند. جواد خراسان در حالیکه به من نگاه می کرد و سرش را تکان می داد پوشه ای را باز کرد و یک فرم چاپ شده در آورد و جلو من گذاشت و به من گفت:
این را بخوان تا من بعد بگویم چکار کنی !
من برداشتم و شروع به خواندن کردم.
در این فرم بعداز نوشتن اسم و نام خانوادگی گفته شده بود هر گونه ارتبات با مزدوران وزارت اطلاعات و مزدور غلامرضا شکری و حسن حیرانی و سایر مزدوران را عبور از مرز سرخ سازمان است در صورت ارتباط با هر یک از این مزدوران به محض اطلاع بلافاصله سازمان پول شما را قطع می کند و در آخر هم امضاء اسم و نام خانوادگی و تاریخ ذکر شده بود.
من بعد از اینکه خواندم به جواد خراسان گفتم این موضوع چه ربطی به من دارد؟
جواد خراسان یک نگاهی به من کرد وگفت یا این فرم را پر وامضاء می کنی یا ما دیگر پولی به تو نخواهیم داد!
من هم که خودم تحت فشار بودم و جند روز مانده بود که پول صاحبخانه و پول برق و پول آب را بدهم تادر سرمای زمستان بی سر پناه نشوم واز سرما بدلیل مشکلات جسمی یخ نکنم (با اینکه تمایلی به نوشتن چنین مزخرفاتی نداشتم و دستم به جای بند نبود) مجبور شدم که به خواسته فرقه رجوی تن بدهم و اوامر را اجرا کنم.
بعد جواد خراسان یک برگه سفید به من داد و گفت اینها را باخط خودت بنویس!
من هم با کلی تناقض نوشته و به او دادم.
جواد خراسان بعد از چک نوشته گفت این تمام، اماهنوز تمام نشده و بعد به عبدالله تهرانچی گفت تو هم نکاتی که می گفتی بگو همین الان بنویسد!
عبدالله به من گفت صحبتهایی که دیروز با همشهریت کردی را داخل این برگه بنویس!
من که بعد از پنج ساعت بدون خوردن یک لیوان آب بشدت تحت فشاربودم از روی صندلی بلند شدم گفتم مگر من مرتکب چه جرمی شدهام که اینقدر من را سوال و جواب کرده و وادار به پر کردن فرم کردید؟ می خواهی پول بدهید یا ندهید من می روم همین الان کمیساریا و رمسا و همه چیز را به آنها می گویم و از اتاق بازجویی بیرون آمدم.
یکی از شکنجه گران بنام محمدرضا که داخل راهرو ایستاده بود جلو من را گرفت و گفت بیا پولت دسته من است بگیر و برو! محمدرضا از ترس و وحشت حتی یادش رفت که فرم مالی را به من بدهد تا امضاء کنم.
من که از گرسنگی و تشنگی ضعف کرده بودم خودم را بیک رستوران رساندم و غذا خوردم و بعد باتاکسی خودم را رساندم خانه و رفتم مثل یک جسد روی تخت دراز کشیدم و دیگه نفهمیدم چه شد تا فردا دیروقت!
بله این هم یکی دیگر از جنایت های فرقه رجوی و شکنجه گرانش که بر سر ما جداشدگان در کشور آلبانی آورده آند.
نفرین خدا و لعنت خدا بر مسعود رجوی و مریم قجر باد.
ادامه دارد
//////////////////////////////////////////////////
رحمان محمدیان: خباثت رجوی را پایانی نیست!
داستان از این طرف که نگاه می کنیم بسیار عجیب است ! خانواده ای بعد طی مراحل قانونی و کلی دوندگی به امید دیدار دلبند خود از این کشور تقاضای […]
وحشت رجوی از صدور کارت شناسایی برای قربانیان فرقه مجاهدین خلق
در هر صورت در هفته های آینده باید صدور کارت شناسایی بیومتریک صادر بشود ، چون یکی از تعهدات دولت آلبانی طبق توافق با اتحادیه اروپا می باشد که هیچ فرد خارجی در این کشور […]
غلامرضا شکری: ضربه ای دیگر بر پیکر پوسیده فرقه رجوی
تا قبل از رفتن ترامپ این فرقه مدام توی بوق میکرد- که صداش همه را داشت کر میکرد – که دیگر تمام است جنگ شروع میشود وچنین وچنان می شود […]
جدایی آقای رفیق دهقان ، با سابقه تشکیلاتی هفده سال ، از فرقه مجاهدین خلق
بعدازظهر من با یک ماشین وان به مقر اشرف و مستقیم به یک اتاق بردند فردی بنام آیدین من را تحویل گرفت و به من یک لباس فرم نظامی و […]
خاطرات رحمان محمدیان از اسارت در زندان های صدام حسین و رجوی ـ قسمت نهم
… شب شده است ومن نگهبان هستم که صدای پایی می شنوم اما صدا از پشت است نه از سمت عراقیها و رودخانه. خودم را آماده میکنم ولی از لابلای […]
مالک بیت مشعل: سال سرنگونی!
بعد از اتمام حرفهای نفرات دست چین شده، مسعود میکروفون را در دست گرفت و شروع به مخ زدن کرد. او گفت من نگفتم بعد از دوسال و نیم سرنگون […]
حسن شهباز: تناقض در آرمان شهرفرقه رجوی ـ قسمت پنجم ـ زندان هویت
محدودیتهایی که سران فرقه درهمین آرمان شهر اشرف اعمال مینمایند حتی در بدترین زندانها هم دیده نمیشود و مهمتر ازهمه اینست که افراد زندانی در این حصار هیچگونه هویتی نه […]
خلیل انصاریان: فکاهی انتصاب مسئول اول فرقه رجوی
همچنین باید از رجویها سوال کرد چرا رای گیری شما با دست بلند کردن است اگر راست می گويید مانند رای گیری متعارف به نفرات برگه بدهید تا اگر خواستند […]
اعلام جدایی رسمی مهدی سلیمانی از فرقه مجاهدین خلق
در واقع داستان ربودن من از ایران به عراق به شرح زیر است: من در همدان مشغول کار خیاطی بودم که دوستم امیر برای کار به ترکیه رفته بود بعد […]
مالک بیت مشعل: حیله گری بی پایان رجوی
یادم نمیرود در قسمت اجتماعی که بودم ومترجم در این سیستم کارم بود.با اینکه خودم ترجمه میکردم یک سری حرفای دروغ به عراقیها میگفتم ولی باز هم ذهنم اصلا باز […]
خاطرات غلامرضا شکری از زندان سازمان مجاهدین خلق : روزهای سیاه ـ قسمت چهارم
شب در حین صحبت بودیم که سرو صدای بلند شد. یکی را داشتند میزدند مشخص بود چندین نفر بودند و یک نفر را خوب داشتند با کابل و چوب میزنند […]
خاطرات رحمان محمدیان از اسارت در زندان های صدام حسین و رجوی ـ قسمت هشتم
چند لحظه بعد عراقیها شروع کردند و تمامی جنگل را بی هدف می زدند رگبار تیربارهای سنگین و گلوله تانکها به درختان می خوردو موجی از شاخه ها ی درختان […]